ناسزاهای کریم ریقوی ذهنِ من به رضا امیرخانیِ منِ او!
منِ او هم تمام شد. از ظهر تا الان که نصفه شبه، علیِ حاجفتاحاینا، توی مغزم رژه میره. انقدر آروم و با طُمأنینه که دوست دارم بجای متن فقط بنویسم: علیِ فتاح، علیِ فتاح.
مهتاب نه! مریم نه! فقط علیِ فتاح!
برای شخص مرده، همه چیز ادامه دارد... شیطان و خدای ژان پل سارتر
از روزی که تصمیم گرفتم کتاب خوان حرفه ای بشم، چند ماهی بیشتر نمیگذره. بطور متوسط ماهیانه یک یا دو کتاب خوندم. شیطان و خدای سارتر هم دیشب به اتمام رسید. خب، طبق معمول، بعد از مطالعه هر کتاب، احساسات رو کنار میزارم و عقل رو میارم وسط تا فکر کنم و تصمیم بگیرم.
احساسات دکتر ماکان درونم به فرنگیسهایی که نمیشناسم - چشم در چشمِ چشمهایش
امروز عصر که برای خریدِ کمی سبزیِ خوردن، بیرون رفته بودم، احساس میکردم حال و هوای خیابان، حدود سالهای ۱۳۰۰ رو داره. انگار به هر کجا که نگاهم میکردم، فرنگیس در چشمهام بود. حال و هوای سالهای دیکتاتوری و کشف حجاب. اما هرچی سرم رو چرخوندم ماکان رو ندیدم.