چقدر انسان عجیبی شدهام. شاید هم از ابتدا انسان عجیبی بودم! هر بار که کتابی رو میخونم، تعجبم بیشتر و بیشتر میشه. اون از کتاب پیرمرد و دریا، این هم از چشمهایش. حسِّ عجیبی دارم. احساساتِ اوایل نوجوانی و فوبیای سرهنگ آرامِ داستان. مردی بین من و معشوقم. حالا این معشوقه هرکی که میخواد باشه. اصلا توی اون سن، معشوقهای درکار نبود! اما ترسِ از نرسیدنِ من و اون به دلیل زورگوییِ یه شخص قدرتمند، همیشه روی سرم بود.
پیرمرد و دریای همینگوی رو که خوندم، در چند صفحهی پایانی بُغضم گرفته بود و چقدر این بُغض برام عجیب بود. چرا عجیب؟! چون اولاً باورم نمیشد که تا این حد، احساساتی باشم و دوماً یک کتاب بتونه من رو اینقدر متأثر کنه. بعد از اون، کتابهای زیادی من رو متأثر کردن و دیگه احساساتی بودنم برام چیز عجیبی نبود. اما چیز جدیدی که با خوندن کتاب «چشمهایش» در خودم دیدم، اتمسفرِ داستانه که من رو در خودش غوطهور کرده. هنوز خیال میکنم که در فضای داستانم. انگار سالهای سال با اون کاراکترها زندگی کردم. از ایران به ایتالیا و سپس پاریس رفتم و بعد مجددا به ایران اومدم و همراه ماکان به خراسان تبعید شدم.
اتفاقِ خوبی که اینبار افتاد اینه که خوشبختانه، احساسِ زیادی به فرنگیسِ داستان ندارم. آخه معمولا اولین اتفاقی که در نوجوانی در من میافتاد، عاشقِ نقشِ اول داستانها شدن بود! اما اینبار نه! نقشِ اول داستان، هیچکدام از معیارهای من رو نداشت. در عوض تا جای ممکن ماکان بودم، مخصوصاً اونجا که به فرنگیس گفت: «حق با شماست».
این گفتوگوی تلفنیِ فرنگیس و ماکان، برای من آشناست:
دیدگاهها